سالگرد ازدواج

یکهو ترسی ریخت توی دلم که نکند سالگرد ازدواج همزمان شود با مراسم ازدواج اقوام. یک مروری روی تاریخ ها کردم و نفس راحتی کشیدم و گفتم پووووف نه چند روز بعدشه.

حالا انگار قرار بود روز سالگرد ازدواج ، چه مراسم عریض و طویلی تدارک ببینیم .فوقش به رسم هر سال، به تعداد سالهای گذشته از آن پیمان شاخه ی رز و یک کادو و کیک و ... اما همین برنامه ی ساده و روتین هم یکی دو ساعتی و شاید چنددقیقه ای آدم را از روزمرگی هایش جدا کند و ببردش به آن "لحظات ناب اول" . لحظاتی که دیگر تکرار نمیشوند و تو باید مدام آنها را مرور کنی تا نیاید روزی که بگویی چیز خاصی یادم نمی آید.

باید مثل حکاکی روی سنگ ثبتش کنی آن لحظه را که پیمان ابدی را پذیرفتی تا بشوی شریک غم و شادی یک انسان دیگر و چه عجیب است در لحظه ای ،انسانی میشود تمام دنیای تو . باید یادت بماند حلاوت آن لحظه را ،  یادت بماند گرمی دستی را که قرار است دنیایت را با آنها بسازی ، یادت بماند آن نگاه پر از قند و شکر را ، یادت بماند آن دوستت دارم اولین را ، یادت بماند اولین شب آرامش را . 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ترس

نمیدانم قبلا هم اینجا گفتم یا نه اما لحظه لحظه ی زندگی من با ترس و دلهره میگذرد.انقدر که گاه خنده ام میگیرد از این حجم اضطراب همیشگی. حتی در اوج لذت بردن از هرچیزی ترس تمام شدنش را دارم و این ترس لذت همان دقایق را هم از من میگیرد.

از بچگی که سرم را روی پای کسی میگذاشتم و موهایم را نوازش میکرد بی توجه به لذت آن لحظه نگران بودم نکند خسته شود و دیگر نوازش نکند.دوست داشتم و دارم تا ابد موهایم را نوازش کنند.آنقدر که به خواب بروم و نبینم آن لحظه ی تلخ دست کشیدن از سرم را . آن لحظه که دست از روی سر پایین میرود اما دیگر بالا نمی آید.هی منتظر میمانم که الان دوباره تکرار میکند و اگر تکرار کرد که ذوق میکنم و اگر تکرار نکرد غصه میخورم .

چه سری هست در کشیده شدن سرانگشتان کسی که دوست داشتی به عضو بی جانی مثل موی سر ،نمیدانم ، اما هرچه هست من مست میشوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بی‌حرفی


پنجشنبه‌ها روز تعطیلی من است.برای همین وقت بیشتری برای گذراندن با همسرم دارم. برنامه‌ی روزهای تعطیل روتین است.غذا و چایی و میوه و صحبت و.... 

امروز برگشتم و به صورتش نگاه کردم و خواستم چیزی بگویم ،دیدم هیچ حرفی به ذهنم نرسید.هیچ چیز جدیدی برای گفتن و شنیدن نبود.

فکر کردم تا کجا باید ازخاطرات گفت،ازاحساسات گفت، از دوستت دارم و عاشقت هستم گفت.یک جایی واقعا دیگر حرفی باقی نمیماند میان دو نفر.آن هم آدمهای پر حرف و پر از صدایی مثل ما.

الان ساعتهاست سرم را کرده‌ام توی کتابهایم و درس میخوانم وهمسرم هم بازی کامپیوتری و اولین بار است نق نمیزنم که خسته نشدی از این همه بازی کردن چرا که خوشحالم لاقل کاری برای انجام دادن هست تا خلا این سکوت را پر کند.

یک چیزی باید این سکوت و تکرار را تمام کند.شاید بچه.نمیدانم شاید هم خودخواهی باشد آدمها بخواهند برای رونق دادن به زندگیشان موجودی را وارد این دنیای پر ازدرد ورنج بکنند.

 نوشته‌ام شکایت و ابراز ناراحتی نیست،فقط مکتوب کردن حس لحظه‌ای کوتاه و عجیب بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بچه‌گی

داشتم از جلوی آینه قدی پذیرایی رد می‌شدم.توجه‌م به لباسم جلب شد.یک قدم عقب گذاشتم تا دوباره کامل توی آینه دیده شوم.بلوز آستین بلند ساده‌ی مشکی تنم بود با شلوار ساده سرمه‌ای . یک لحظه گفتم دختر چقدر تیپت زنانه شده و وای که من چقدر می‌ترسم از زنانه جلوه کردن.می‌ترسم از بزرگ جلوه کردن.فکر می‌کنم خانم‌ها وقتی زنانه می‌شوند دیگر نمی‌توانند دخترانه باشند.دخترانه لباس بپوشند و بچرخند و بگردند و عشق کنند و ...

به خودم گفتم بعد از این خرید لباس‌هایی در این سبک و سیاق و رنگ ممنوع ! تو هنوز خیلی جوانی برای این سبک پوشش.تو هنوز باید تیشرت قرمز بپوشی با عکس یک خرگوش وسط آن تا هر وقت توی آینه خودت رو میبینی بگویی چطوری بچه.بگویی چطوری بچه و فراموش کنی زندگی چقدر سخت شده است.فراموش کنی گذشت ایام بی خیالی و خوش‌گذرانی‌های بچگی.فراموش کنی که بزرگ شدی و محکوم به ایستادگی هستی ، ایستادگی درمقابل تمام مشکلات و فشارهای زندگی.محکوم به زندگی کردن.

تیشرت خرگوش دار که بپوشی می‌توانی موهایت را هم خرگوشی ببندی،می‌توانی مثل بچه ها بخندی ،مثل بچه‌ها نق بزنی و مثل بچه‌ها بهانه بگیری،اما لباس آدم بزرگ‌ها را که پوشیدی مدام میشنوی که این کارها چیه میکنی،تو دیگه بزرگ شدی ،ولی من بزرگ نشده‌ام.من در آستانه‌ی 29سالگی فراریم از رسیدن به عدد 30.فوبیای 30ساله شدن را دارم.دلم می‌خواهد توی روزهایم به عقب بدوم تا دست قافله‌ی عمر به من نرسد و نکشاندم به 30 سالگی.

به وحید گفتم بریم چند تا تیشرت با رنگ‌های شاد و طرح‌های عروسکی بخریم.من تحمل دیدن تیپ زنانه را ندارم .اوهم این را برایم خرید.هربار خودم را توی این تیشرت میبینم به خودم می‌گم لبخند بزن دختر :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کاش کسی آن پسر را نشناسد

زمستان که می‌آید عبور از هسته‌ی مرکزی شهر برایم سخت می‌شود.هوا سرد است و باد وباران و برف ، آن هم از نوع تبریزیش و یک عالمه دستفروش کنار خیابان.همه‌شان را می‌شناسم از بس که خرید کردم از آنها.بیشترشان هم جوراب می‌فروشند .سال قبل اینقدر جوراب خریده بودیم که می‌توانستیم به کل فامیل جوراب مردانه هدیه بدهیم.

یک پیرزن بامزه‌ی عینکی تسبیح به دست ،روبروی مصلی می‌نشیند.لبخند همیشگی بر لب دارد.چادر مشکی‌اش را زیر چانه‌اش گره می زند.می‌گوید از من خرید کنید،زندگی من با همین دو جفت جوراب می‌گذرد.هوا که سرد می‌شود دیگر صدایش در نمی‌آید.نوک دماغش قرمز می‌شود.دست‌هایش را جمع می‌کند زیر چادرش و آرام می‌لرزد.

یک مرد آرامی هست روبروی ساعت می‌نشیند.چشمان قهوه‌ای روشنی دارد.جوراب‌هایش را می‌گذارد جلویش و ساکت می‌نشیند.به کسی التماس و خواهش نمی‌کند از من بخرید.

یکی‌شان یک سطل آب گذاشته جلویش،یک قایق موتوری انداخته داخلش که مدام می‌چرخد و می‌نشیند به امید بچه‌ای که از آنجا رد شود و دلش از این قایق‌های کوچک بخواهد.

یک پسر ویلچرنشینی روبروی پاساژ پردیس می‌نشیند.او هم جوراب می‌فروشد.خیلی مودب است .جوراب که میخری برایت ارزوی خوبی می‌کند.مثلا می‌گوید به شادی بپوشی.

یک پسر جوراب فروش نسبتا معلول دیگری داخل سنگفرش تربیت هی می‌چرخد و می‌گوید جوراب ، جوراب و تمامی ندارد این تلاشش.

و...

اما چند شب یک دستفروش جدید به جمع این‌ها اضافه شده بود.معلوم بود اوایل کارش است.یک آقای بسیار جوان که نهایتا 28-30سالش می‌شد.با تیپی بسیار متشخص و تر و تمیز.با ساعتی خوشگل.چند جفت جوراب گذاشته بود پیش رویش .آدمها را نگاه نمی‌کرد.اما من می‌توانستم شرمندگی و خجالت را در کنار استیصال از صورتش بخوانم.مطمئنم تحصیل کرده هم بود. کم کمش لیسانس داشت.خودم را که گذاشتم جایش گفتم حتما دیگر آنقدر اوضاع سخت شده که گفته می‌روم کنار خیابان جوراب می‌فروشم اما هنوز می‌ترسد کسی او را ببیند و بشناسد و خجالت بکشد و ... صحنه اش توی ذهنم حک شده.آن ارامش ظاهری و آن غوغای درونی.

دلم میخواهد تمام اجناس دستفروش‌ها را بخرم تا دیگر توی این سرما سگ لرز نزنند برای فروش دو جفت جوراب.

در کشوری زندگی می‌کنیم که از بزرگترین دارندگان نفت و گاز جهان است اما به لطف کسانی که لعنت خدا بر آنان باد،نه صنعتی وجود دارد و نه اقتصاد پویایی که جوانانش را به کار بگیرد.جوانی که سالها درس خوانده تا یک نیروی متخصص باشد می‌شود دستفروش کنار خیابان.

کاش کسی ان پسر را نشناسد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ننه

اولین خاطراتی که از او در ذهن من نقش بسته ،تصویر یک زن سالخورده اما قوی و محکم است.فعال و پرانرژی.با صورتی آفتاب سوخته و با صلابت. آن روزها زنی بود که یک تنه همه کارهای خانه را خودش انجام میداد.بعد از اذان صبح لباسهای چرک را به سر چشمه میبرد و آفتاب نزده همه را شسته و برمیگشت.بعد از چشمه آب میآورد و صبحانه آماده میکرد.خمیر نان را هم ورز میداد و میگذاشت تا آماده شود.بعد هم به گاو و گوسفندها میرسید و ... 

 امروز اما ننه دیگر صورتش پر است از چین و چروکی‌ست که هر کدام را «به نقد جوانی» خریده است.با گوشهایی سنگین که نمیشنود.با قدی خمیده که به زور راه میرود.با دستانی لرزان از پارکینسون و ... باید زیر گوشش با صدایی بلند صحبت کنی تا بشنود و غذا خوردنش را نگاه نکنی که خجالت نکشد از زمین ریختن لقمه هایش.

یکبار جایی مهمان بود و غذایش زمین ریخته بود و صاحبخانه زود با دستمال دویده بود تا فرش لک نگیرد و دیگر هیچ وقت ننه مهمانشان نشد،نه تنها مهمان آنان که مهمان هیچ کس نشد. 

بچه که بودم من را کنار خودش می‌خواباند و دستانم را بین دستهایش میگذاشت و امروز که من کنارش میخوابم و دستش را میگیرم می‌گوید ننه به فدایت رها کن دستم را که تو را هم می لرزاند و من با لبخندی میگویم نه دوست دارم.

یادم می‌آید دستانش همیشه بخاطر کشاورزی خشن و زمخت بود و ما میگفتیم پشتمان را بخاران :)) 

هنوز هم که میروی خانه‌ش میبینی لب باغچه نشسته دستمالی میشوید یا لب پله نشسته دارد چیزی را می‌شکافد و ... لحظه‌ای بیکار نمی‌نشیند و تنها همدمش گربه‌ای هست که سالهاست هرجا ننه برود دنبالش راه میفتد و امروز که ننه میرود سفر نمی دانیم چه خواهد کرد.

امروز دل ننه شکسته بود و گریه میکرد و من بغلش کرده بودم و سر روی شانه‌اش گذاشته بودم و اشک می ریختم...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اسباب کشی

چند روزی ست در گیر و دار اسباب کشی هستیم.نه که خانه خریده باشیم که به لطف اوضاع اقتصادی و معیشتی برای ما کارمند جماعت آرزویی دور و دراز است.اجاره کردیم برای بار چندم.
خانه را که تحویل گرفتیم گفتیم به به چه خانه ی تمیزی تحویلمان داده مستاجر قبلی .اما تحسینهایمان فقط تا باز کردن آب شیر ظرفشویی آشپزخانه دوام داشت.آب را که باز کردیم کف آشپزخانه را آب برداشت.بله لوله های سینک همه پوسیده و سوراخ بود. بعد آمدیم لباسشویی و ظرفشویی را وصل کنیم دیدیم شیرهای آنها هم خراب است. شیر روشویی دستشویی هم خراب بود و شلنگش از وسط نصف شد و ... این شد که همسر عزیزمان سه روزی فقط آچار به دست زیر یا داخل کابینت ها بود و از بس پیچ پیچانده بود نای حرف زدن نداشت. خانه هم دست نقاش بود تا بلکه رنگ و رویی بگیرد برای یک سال پیش رو . 
تمام لحظات سختی که این چندروز گذراندم فقط به یک چیز فکر میکردم و آن هم اینکه خب چه ارزشی دارد برای خانه ای که نهایتا دو سال مستاجر آن خواهی بود اینقدر هزینه و انرژی بگذاری ، آخرش هم باید تحویل صاحبخانه بدهی و بروی.اما بلافاصله به خودم میگفتم خب نمیشود که توی این خرابه زندگی کرد ، باید مشکلاتش را حل کنی لاقل این مدت کوتاه ارامش داشته باشی و این چرخه ی بی نتیجه در ذهن من مدام میچرخید.
یاد خانه ی اجاره ای بزرگترمان افتادم.یاد دنیایی که مال خودت نیست اما صبح تاشب برای آباد کردنش میدویی و زجر میکشی و غصه میخوری و ... اما میدانی که به چشم برهم زدنی موعد تخلیه ی آن میرسد و باید بگذاری و بگذری ، اما نمیتوانی هم کاری نکنی و بنشینی تا وقت رفتن برسد که . 
خلاصه پیچیده است اسباب کشی از این خانه به آن خانه .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عادت میکنیم

گفت عادت کردی دیگه 

نگاهش کردم و چند ثانیه ای دنیا برام وایستاد تا مرور کنم روزهای اولی رو که چقدر بیتاب بودم و الان دیگه "عادت کردم".

عادت کردن رسم تلخی هست . به ندیدن ها عادت میکنی . به نشنیدن ها عادت میکنی. به نبودن ها عادت میکنی .

روزی فکرش رو هم نمیکردی عادت کنی.

میگن مجاوران دریا بعد از مدتی دیگه صدای امواج رو نمیشنون و آیا غمگین نیست ؟

لبخند تلخی زدم و گفتم آره ، عادت کردم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام مهربانترین ...

از آخرین باری که وارد صفحه ی مدیریت وبلاگم شدم شاید سالها گذشته باشد.شاید آن روزها دغدغه های بیشتری برای نوشتن داشتم اما چیزی که مسلم است هجوم یکباره شبکه های اجتماعی موبایلی ما را از دنیای شیرین وبلاگ نویسی دور کرد. اما هنوز هم هیچ کجا ،حلاوت وبلاگ ها را ندارد. 

امروز دوباره بازگشتم به این دنیا ،نه به این خاطر که حرف مهمی برای گفتن دارم ، به این خاطر که دوست دارم تراوشات ذهنیم را ثبت کنم برای روز های خوب و بد پیش رو .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰