زمستان که میآید عبور از هستهی مرکزی شهر برایم سخت میشود.هوا سرد است و
باد وباران و برف ، آن هم از نوع تبریزیش و یک عالمه دستفروش کنار خیابان.همهشان
را میشناسم از بس که خرید کردم از آنها.بیشترشان هم جوراب میفروشند .سال قبل
اینقدر جوراب خریده بودیم که میتوانستیم به کل فامیل جوراب مردانه هدیه بدهیم.
یک پیرزن بامزهی عینکی تسبیح به دست ،روبروی مصلی مینشیند.لبخند همیشگی بر
لب دارد.چادر مشکیاش را زیر چانهاش گره می زند.میگوید از من خرید کنید،زندگی من
با همین دو جفت جوراب میگذرد.هوا که سرد میشود دیگر صدایش در نمیآید.نوک دماغش
قرمز میشود.دستهایش را جمع میکند زیر چادرش و آرام میلرزد.
یک مرد آرامی هست روبروی ساعت مینشیند.چشمان قهوهای روشنی دارد.جورابهایش
را میگذارد جلویش و ساکت مینشیند.به کسی التماس و خواهش نمیکند از من بخرید.
یکیشان یک سطل آب گذاشته جلویش،یک قایق موتوری انداخته داخلش که مدام میچرخد
و مینشیند به امید بچهای که از آنجا رد شود و دلش از این قایقهای کوچک بخواهد.
یک پسر ویلچرنشینی روبروی پاساژ پردیس مینشیند.او هم جوراب میفروشد.خیلی
مودب است .جوراب که میخری برایت ارزوی خوبی میکند.مثلا میگوید به شادی بپوشی.
یک پسر جوراب فروش نسبتا معلول دیگری داخل سنگفرش تربیت هی میچرخد و میگوید
جوراب ، جوراب و تمامی ندارد این تلاشش.
و...
اما چند شب یک دستفروش جدید به جمع اینها اضافه شده بود.معلوم بود اوایل کارش
است.یک آقای بسیار جوان که نهایتا 28-30سالش میشد.با تیپی بسیار متشخص و تر و
تمیز.با ساعتی خوشگل.چند جفت جوراب گذاشته بود پیش رویش .آدمها را نگاه نمیکرد.اما
من میتوانستم شرمندگی و خجالت را در کنار استیصال از صورتش بخوانم.مطمئنم تحصیل
کرده هم بود. کم کمش لیسانس داشت.خودم را که گذاشتم جایش گفتم حتما دیگر آنقدر
اوضاع سخت شده که گفته میروم کنار خیابان جوراب میفروشم اما هنوز میترسد کسی او
را ببیند و بشناسد و خجالت بکشد و ... صحنه اش توی ذهنم حک شده.آن ارامش ظاهری و
آن غوغای درونی.
دلم میخواهد تمام اجناس دستفروشها را بخرم تا دیگر توی این سرما سگ لرز نزنند
برای فروش دو جفت جوراب.
در کشوری زندگی میکنیم که از بزرگترین دارندگان نفت و گاز جهان است اما به
لطف کسانی که لعنت خدا بر آنان باد،نه صنعتی وجود دارد و نه اقتصاد پویایی که
جوانانش را به کار بگیرد.جوانی که سالها درس خوانده تا یک نیروی متخصص باشد میشود
دستفروش کنار خیابان.
کاش کسی ان پسر را نشناسد ...