اولین خاطراتی که از او در ذهن من نقش بسته ،تصویر یک زن سالخورده اما قوی و محکم است.فعال و پرانرژی.با صورتی آفتاب سوخته و با صلابت. آن روزها زنی بود که یک تنه همه کارهای خانه را خودش انجام میداد.بعد از اذان صبح لباسهای چرک را به سر چشمه میبرد و آفتاب نزده همه را شسته و برمیگشت.بعد از چشمه آب میآورد و صبحانه آماده میکرد.خمیر نان را هم ورز میداد و میگذاشت تا آماده شود.بعد هم به گاو و گوسفندها میرسید و ...
امروز اما ننه دیگر صورتش پر است از چین و چروکیست که هر کدام را «به نقد جوانی» خریده است.با گوشهایی سنگین که نمیشنود.با قدی خمیده که به زور راه میرود.با دستانی لرزان از پارکینسون و ... باید زیر گوشش با صدایی بلند صحبت کنی تا بشنود و غذا خوردنش را نگاه نکنی که خجالت نکشد از زمین ریختن لقمه هایش.
یکبار جایی مهمان بود و غذایش زمین ریخته بود و صاحبخانه زود با دستمال دویده بود تا فرش لک نگیرد و دیگر هیچ وقت ننه مهمانشان نشد،نه تنها مهمان آنان که مهمان هیچ کس نشد.
بچه که بودم من را کنار خودش میخواباند و دستانم را بین دستهایش میگذاشت و امروز که من کنارش میخوابم و دستش را میگیرم میگوید ننه به فدایت رها کن دستم را که تو را هم می لرزاند و من با لبخندی میگویم نه دوست دارم.
یادم میآید دستانش همیشه بخاطر کشاورزی خشن و زمخت بود و ما میگفتیم پشتمان را بخاران :))
هنوز هم که میروی خانهش میبینی لب باغچه نشسته دستمالی میشوید یا لب پله نشسته دارد چیزی را میشکافد و ... لحظهای بیکار نمینشیند و تنها همدمش گربهای هست که سالهاست هرجا ننه برود دنبالش راه میفتد و امروز که ننه میرود سفر نمی دانیم چه خواهد کرد.
امروز دل ننه شکسته بود و گریه میکرد و من بغلش کرده بودم و سر روی شانهاش گذاشته بودم و اشک می ریختم...