پنجشنبه‌ها روز تعطیلی من است.برای همین وقت بیشتری برای گذراندن با همسرم دارم. برنامه‌ی روزهای تعطیل روتین است.غذا و چایی و میوه و صحبت و.... 

امروز برگشتم و به صورتش نگاه کردم و خواستم چیزی بگویم ،دیدم هیچ حرفی به ذهنم نرسید.هیچ چیز جدیدی برای گفتن و شنیدن نبود.

فکر کردم تا کجا باید ازخاطرات گفت،ازاحساسات گفت، از دوستت دارم و عاشقت هستم گفت.یک جایی واقعا دیگر حرفی باقی نمیماند میان دو نفر.آن هم آدمهای پر حرف و پر از صدایی مثل ما.

الان ساعتهاست سرم را کرده‌ام توی کتابهایم و درس میخوانم وهمسرم هم بازی کامپیوتری و اولین بار است نق نمیزنم که خسته نشدی از این همه بازی کردن چرا که خوشحالم لاقل کاری برای انجام دادن هست تا خلا این سکوت را پر کند.

یک چیزی باید این سکوت و تکرار را تمام کند.شاید بچه.نمیدانم شاید هم خودخواهی باشد آدمها بخواهند برای رونق دادن به زندگیشان موجودی را وارد این دنیای پر ازدرد ورنج بکنند.

 نوشته‌ام شکایت و ابراز ناراحتی نیست،فقط مکتوب کردن حس لحظه‌ای کوتاه و عجیب بود.