نمیدانم قبلا هم اینجا گفتم یا نه اما لحظه لحظه ی زندگی من با ترس و دلهره میگذرد.انقدر که گاه خنده ام میگیرد از این حجم اضطراب همیشگی. حتی در اوج لذت بردن از هرچیزی ترس تمام شدنش را دارم و این ترس لذت همان دقایق را هم از من میگیرد.

از بچگی که سرم را روی پای کسی میگذاشتم و موهایم را نوازش میکرد بی توجه به لذت آن لحظه نگران بودم نکند خسته شود و دیگر نوازش نکند.دوست داشتم و دارم تا ابد موهایم را نوازش کنند.آنقدر که به خواب بروم و نبینم آن لحظه ی تلخ دست کشیدن از سرم را . آن لحظه که دست از روی سر پایین میرود اما دیگر بالا نمی آید.هی منتظر میمانم که الان دوباره تکرار میکند و اگر تکرار کرد که ذوق میکنم و اگر تکرار نکرد غصه میخورم .

چه سری هست در کشیده شدن سرانگشتان کسی که دوست داشتی به عضو بی جانی مثل موی سر ،نمیدانم ، اما هرچه هست من مست میشوم.