یکهو ترسی ریخت توی دلم که نکند سالگرد ازدواج همزمان شود با مراسم ازدواج اقوام. یک مروری روی تاریخ ها کردم و نفس راحتی کشیدم و گفتم پووووف نه چند روز بعدشه.
حالا انگار قرار بود روز سالگرد ازدواج ، چه مراسم عریض و طویلی تدارک ببینیم .فوقش به رسم هر سال، به تعداد سالهای گذشته از آن پیمان شاخه ی رز و یک کادو و کیک و ... اما همین برنامه ی ساده و روتین هم یکی دو ساعتی و شاید چنددقیقه ای آدم را از روزمرگی هایش جدا کند و ببردش به آن "لحظات ناب اول" . لحظاتی که دیگر تکرار نمیشوند و تو باید مدام آنها را مرور کنی تا نیاید روزی که بگویی چیز خاصی یادم نمی آید.
باید مثل حکاکی روی سنگ ثبتش کنی آن لحظه را که پیمان ابدی را پذیرفتی تا بشوی شریک غم و شادی یک انسان دیگر و چه عجیب است در لحظه ای ،انسانی میشود تمام دنیای تو . باید یادت بماند حلاوت آن لحظه را ، یادت بماند گرمی دستی را که قرار است دنیایت را با آنها بسازی ، یادت بماند آن نگاه پر از قند و شکر را ، یادت بماند آن دوستت دارم اولین را ، یادت بماند اولین شب آرامش را .