۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

ترس

نمیدانم قبلا هم اینجا گفتم یا نه اما لحظه لحظه ی زندگی من با ترس و دلهره میگذرد.انقدر که گاه خنده ام میگیرد از این حجم اضطراب همیشگی. حتی در اوج لذت بردن از هرچیزی ترس تمام شدنش را دارم و این ترس لذت همان دقایق را هم از من میگیرد.

از بچگی که سرم را روی پای کسی میگذاشتم و موهایم را نوازش میکرد بی توجه به لذت آن لحظه نگران بودم نکند خسته شود و دیگر نوازش نکند.دوست داشتم و دارم تا ابد موهایم را نوازش کنند.آنقدر که به خواب بروم و نبینم آن لحظه ی تلخ دست کشیدن از سرم را . آن لحظه که دست از روی سر پایین میرود اما دیگر بالا نمی آید.هی منتظر میمانم که الان دوباره تکرار میکند و اگر تکرار کرد که ذوق میکنم و اگر تکرار نکرد غصه میخورم .

چه سری هست در کشیده شدن سرانگشتان کسی که دوست داشتی به عضو بی جانی مثل موی سر ،نمیدانم ، اما هرچه هست من مست میشوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بی‌حرفی


پنجشنبه‌ها روز تعطیلی من است.برای همین وقت بیشتری برای گذراندن با همسرم دارم. برنامه‌ی روزهای تعطیل روتین است.غذا و چایی و میوه و صحبت و.... 

امروز برگشتم و به صورتش نگاه کردم و خواستم چیزی بگویم ،دیدم هیچ حرفی به ذهنم نرسید.هیچ چیز جدیدی برای گفتن و شنیدن نبود.

فکر کردم تا کجا باید ازخاطرات گفت،ازاحساسات گفت، از دوستت دارم و عاشقت هستم گفت.یک جایی واقعا دیگر حرفی باقی نمیماند میان دو نفر.آن هم آدمهای پر حرف و پر از صدایی مثل ما.

الان ساعتهاست سرم را کرده‌ام توی کتابهایم و درس میخوانم وهمسرم هم بازی کامپیوتری و اولین بار است نق نمیزنم که خسته نشدی از این همه بازی کردن چرا که خوشحالم لاقل کاری برای انجام دادن هست تا خلا این سکوت را پر کند.

یک چیزی باید این سکوت و تکرار را تمام کند.شاید بچه.نمیدانم شاید هم خودخواهی باشد آدمها بخواهند برای رونق دادن به زندگیشان موجودی را وارد این دنیای پر ازدرد ورنج بکنند.

 نوشته‌ام شکایت و ابراز ناراحتی نیست،فقط مکتوب کردن حس لحظه‌ای کوتاه و عجیب بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰